یادم نمیره هیچوقت...
که چند بار
آدم میتونه دو خط رو بخونه!
و از این رو به اون رو شه!
گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران
اینم مثل همون دو خطه
هرچقدر میخونی سیر نمیشی!
بیرون نمیتوان کرد...
حتی به روزگاران
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل زمن بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای
این چنین طراری ات با من مسلم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود
خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال
ذره یی هم خلوت خورشید عالم کی شود
تلخ عجیب است برایم این روز ها درک عظمت رفته از یاد آن که چگونه فرومیریزد این سینه در خود و چه سخت است فهم آنها که میگویند بگذار و بگذر از آن دورها و هر آنچه میتوان گفت جز این نیست که "شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها"
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب