Wednesday, December 31, 2008

...گله چندان که مپرس

عقل گاه چه دردناک
از آن بالا حکم میدهد که
بگذر

و چه تلخ می اندیشم
که بنایی که ویران شد
ویرانه است دیگر

و چه سخت است
بر زبان آوردن اینها

اما خواهم گفت
محکم بود باید گاه

دلش نشکند کاش...


ساقی چشمان او پیمانه پیمانه عشق
ریزد به جام جانم
حرفی دارد، رمزی گوید
شیدا کند مارا


Monday, December 22, 2008

از در درآمدی و من از خود به در شدم

Friday, December 12, 2008

درد اشتیاق

ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم

با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند بشتابد به یاریم

ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هرچند بسته مرگ کمر بر هلاک من

ای آسمان به سوز دل من گواه باش
که از دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگار
مانند شمع سوختم و اشک ریختم

Wednesday, December 10, 2008

...ز آن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود

حیرانی این روزها دیگر واژه غریبی نیست
برخی فراموش کرده اند آنچه کرده اند و تکرار میکنند همان ها را
مهم نیست اما
چه من بیش از آنم که چنان شود باز
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
حیرانی اما
این روزها دیگر واژه غریبی نیست