گوهر مخزن اسرار همان است که بود... میدانم دیگر که فراموشم از ذهن و بود و نبود چون عشق و نفرت و عشق چون نفرت... آسمان رنگی دیگر دارد این روز ها جهان را رسم و آیین تازه گشته است و من مرد آن نیم و او هنوز آسمانی پس به گوشهای مینهمش که خود داند و او و آن ها و من میمانم و آنم که هر چه هست، دیگر آن نیست که بود بس است دیگر هوای گریه هوای خنده با من...
Thursday, September 25, 2008
صوفی گرانجانی ببر، ساقی بیار آن جام را
Sunday, September 7, 2008
...یک شب...امشب
نشستهام اینجا... تاریک است آسمان و چراغ و دلم حتی ندایی میرسد صدایی پر از خاطره "یک شب آتش در نیستانی فتاد" امشب همان شب است به گمانم به روزهایی میندیشم که گذشت به سال ها به سالهایی که...نمیدانم، مانده است؟ به هر گوشه که سری میزنم از ذهنم باز یاد میاورم و دل میبندم و امید و عشق و نور نوا به نوا میرسد "با من صنما دل یک دله کن" آن روز را به یاد میاورم بهار بود شاید هجوم تصاویر رنگارنگ از هر سو را تاب تحمل نیست کسی از دور حتی دورتر از من فریاد میزند، که "من چه دانم؟"
Subscribe to:
Posts (Atom)