Friday, January 30, 2009

...دریاب پیاله را که شب می گذرد

روزها از پی هم
و شب ها نیز
و من نه تنهایم دیگر
یا سرد

دیگر چیزی نمانده تا شکوفه ها
و باران
و ابر

روزهایم معجونی است
از لحظات
هر لحظه اش عشق
به رنگ
به شعر
به نوا
به عشق
به زندگی
زندگی را خوب می گذرانم این روزها

پ.ن. همه کاش میفهمیدند آنچه نوشته ام را، همان ها که میفهمند اما کافیست

Monday, January 26, 2009

...یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود

کسیکه از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده کنون ره سفر دارد
در این آخرین دم
به پاس آن همه وقت
که همنفس بودیم و همقدم
و به پاس عشق
فرض است بر من
که بنگارم
تا قداستی بماند و حفظ شود
از عشق

نگاه اول
و لبخند آخر
و هرآنچه این میان است
را
میدانم که میدانی
و داریشان در ژرفای فکر
و در پس چشمانت

چشمانت...
هرآنچه هست به خاطر آر
و داشته باش در ذهن
و من نیز

یاد باد آنکه...
همین!
زیاده عرضی نیست

Saturday, January 24, 2009

کدام دیگر سو...؟

ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی

Wednesday, January 21, 2009

!پرتقالانه

هسته سیب
از زمانی که کودک بودم
برایم نماد تلخی و نفرت بود
و پرتقال نماد عشق و امید
پرتقال رنگ دارد
رنگ زندگی
اما هسته سیب تیره تیره است
نمیدانم..
اما فکر میکنم پرتقال ها عاشق میشوند
پرتقال ها فکر میکنند
و حتی میزنند زیر آواز گاهی!
بغض میکنند...
هسته های سیب گوشه ای مینشینند تا یا کامی را تلخ کنند
و یا دور ریخته شوند
پرتقال ها را زمانی باید بخوری
که عاشقی
پرتقال ها ناراحت میشوند اگر بخوریشان
ولی عاشق نباشی
پرتقال ها صلح را دوست دارند
پرتقال ها مهربانند
خیلی...
باور کن

Sunday, January 18, 2009

...جامه کهنه است به بزاز نو

نو شدن باید...
و خبط را جبرانی
و عشق را درمانی
و دیروز را فردایی
نو شدن باید

Friday, January 16, 2009

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دیر فنا رفت

Thursday, January 8, 2009

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

Sunday, January 4, 2009

!لطفا...چیز...یعنی فیلسوف نباشید

آقا این متنهای عجیب غریب و این کلمات پرطمطراق رو که بذاریم کنار، خودمونی، این حکم عقلم بد چیزی نیستا!
مخصوصا که خوب مرگ یه بار شیون یه بار!
این که شیونم نداشت
میگه همه خوشحال و شادیم و غمی نیست
خلاصه به قول شاعر گل در بر و می در کف و معشوق به کام "نیست"(چه بهتر!)
والسلام علیکم و رحمه الله