Wednesday, October 8, 2008

شب بی پایان

تلخ عجیب است برایم این روز ها

درک عظمت رفته از یاد

آن که چگونه فرومیریزد این سینه در خود

و چه سخت است

فهم آنها که میگویند بگذار و بگذر

از آن دورها

و هر آنچه می‌توان گفت جز این نیست که

"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها"

2 comments:

Anonymous said...

نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها
رها رها من
موفق باشی
بلاگ زیبایی داری

Anonymous said...

بهزاد عزیز ممنونم از لطفت.خوشحالم از آشنایی ات. شعرهایت به دل مینشیند شاعری خوب از تو در راه است. خیر مقدمش باد.