Sunday, September 7, 2008

...یک شب...امشب

نشسته‌ام اینجا...

تاریک است

آسمان

و چراغ

و دلم حتی

ندایی می‌رسد

صدایی پر از خاطره

"یک شب آتش در نیستانی فتاد"

امشب همان شب است به گمانم

به روز‌هایی‌ میندیشم که گذشت

به سال ها

به سال‌هایی‌ که...نمیدانم، مانده است؟

به هر گوشه که سری میزنم از ذهنم

باز یاد میاورم

و دل میبندم

و امید

و عشق

و نور

نوا به نوا می‌رسد

"با من صنما دل یک دله کن"

آن روز را به یاد میاورم

بهار بود شاید

هجوم تصاویر رنگارنگ از هر سو را تاب تحمل نیست

کسی‌ از دور

حتی دورتر از من

فریاد میزند، که

"من چه دانم؟"

No comments: