گوهر مخزن اسرار همان است که بود... میدانم دیگر که فراموشم از ذهن و بود و نبود چون عشق و نفرت و عشق چون نفرت... آسمان رنگی دیگر دارد این روز ها جهان را رسم و آیین تازه گشته است و من مرد آن نیم و او هنوز آسمانی پس به گوشهای مینهمش که خود داند و او و آن ها و من میمانم و آنم که هر چه هست، دیگر آن نیست که بود بس است دیگر هوای گریه هوای خنده با من...
Thursday, September 25, 2008
صوفی گرانجانی ببر، ساقی بیار آن جام را
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment